مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس

ساخت وبلاگ
مردي 32 ساله نزد پزشكي به نام  ريچارد كراولي رفت و شكايت كرد كه:نمي توانم عادت مكيدن شصتم را ترك كنم.  كراولي گفت:زياد درموردش نگران نباش فقط سعي كن هر روز انگشتي غير ازانگشت ديروزي را بمكي. مرد كوشيد تا آنگونه كه به او دستور داده شده بود عمل كند.اما هر بار كه انگشتش را به سمت دهانش مي برد،مي بايست مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس...ادامه مطلب
ما را در سایت مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmeelliissaa13 بازدید : 79 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1396 ساعت: 23:18

سلام دوستان من یه وب دیگه دارم که موضوعش علمیه خوشحال میشم

به اون یکی وبم هم سربزنید        

  اینم آدرسش:   http://delaramjoon-2016.blogfa.com/

مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس...
ما را در سایت مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmeelliissaa13 بازدید : 74 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1396 ساعت: 23:18

یک شلوار سفید دوست داشتنی داشتم که یک روز ابری پوشیدمشوموقع بازگشت به خانه باران گرفت... گلی شد،و من بی خیال پی اش را نگرفتم به هوای اینکه هر وقت بشویم پاک می شود ولی نشد... بعد ها هر چه شستمش پاک نشد،حتی یکبار به خشکشویی دادم که بشویند ولی فایده نداشت آقایی که توی خشکشویی کار می کرد گفت:((این لباس مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس...ادامه مطلب
ما را در سایت مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmeelliissaa13 بازدید : 71 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1396 ساعت: 23:18

بچه که بودم   فکر می کردم پدر و مادر ها مثل ساعت شنی هستند  تمام که بشوند برشان می گردانی  از نو شروع می شوند، بعد ها فهمیدم  پدر ها و مادر ها  مثل مدادرنگی هستند  دنیایت را رنگ می کنند و کوچک می شوند تا زندگیت را زیبا کنند... کاش زود تر  کسی راستش را به من گفته بود پدر ها و مادر ها مثل قند می مانن مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس...ادامه مطلب
ما را در سایت مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmeelliissaa13 بازدید : 118 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1396 ساعت: 23:18

کودکی با پای برهنه روی برف ها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد. زنی در حال عبور او را دید و دلش سوخت، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش! کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم. کودک گفت: می د مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس...ادامه مطلب
ما را در سایت مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmeelliissaa13 بازدید : 80 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1396 ساعت: 23:18

روزی خبرنگار جوانی از ادیسون پرسید: آقای ادیسون شنیدمبرای اختراع لامپ تلاش های زیادی کرده ای، اما موفق نشده ای، چرا؟ پس از ۹۹۹ بار شکست همچنان به فعالیت خود ادامه می دهی؟ ادیسون با خونسردی جواب می دهد:«ببخشید آقا من ۹۹۹ بار شکست نخورده ام، بلکه ۹۹۹ روش یاد گرفته ام که لامپ چگونه ساخته نمی شود.» مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس...ادامه مطلب
ما را در سایت مجموعه ماجراهای بچه های بدشانس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mmeelliissaa13 بازدید : 77 تاريخ : يکشنبه 11 تير 1396 ساعت: 23:18